جدول جو
جدول جو

معنی لک بسر - جستجوی لغت در جدول جو

لک بسر
(لَ بُ)
نوعی صمغ. (ذیل قوامیس العرب دزی در کلمه لک). رجوع به لک البسر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یک بسی
تصویر یک بسی
یک بارگی، همگی، جملگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لک دار
تصویر لک دار
چیزی که بر آن لک افتاده باشد
فرهنگ فارسی عمید
آنچه لک دارد. دارای لک، که نقطه ای از آن (از پرتقال یا خربزه یا سیب یا هندوانه و جز آن) براثر ضربت یا آسیبی از حال طبیعی بگرددو تباه و فاسد شود یا آغازد به تباهی. که به مقدار ناخنی یا کوچکتر و یا بزرگتر از آن فاسد شده باشد
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ سَ)
دارای یک سر. آنکه یک سر دارد. (یادداشت مؤلف).
- یک سر و دوگوش، لولو. کخ. بغ. فازوع. (یادداشت مؤلف) :
گریه مکن بچه به هوش آمده
بخواب جونم یک سر و دوگوش آمده.
دهخدا.
، مطیع یک رئیس. (ناظم الاطباء) ، به اندازۀ سری. به اندازۀ سر یک نفر.
- یک سر و گردن، به اندازۀ بلندی سر و گردنی:
از آن زمان که من او را مثل زدم به سپهر
سپهر یک سر و گردن ز فخربالیده.
ظهیرالدین فاریابی (از آنندراج).
ز ابرو یک سر و گردن بلند افتاد مژگانش
کمان پرزور چون باشد خدنگ او رسا باشد.
صائب (از آنندراج).
قدت زسرو یک سر و گردن بود بلند
شمشاد سایه پرور نخل جوان توست.
ابوالبرکات منیر (از آنندراج).
- یک سر و هزار سودا، شخصی که چندین خیالات لاطائل در سر داشته باشد در حق او این مثل صادق می آید. (آنندراج).
، یک سوی. از یک جانب تنها. (یادداشت مؤلف) :
چه خوش بی مهربانی از دو سر بی
که یک سر مهربانی دردسر بی.
باباطاهر.
همه هم گروهه به یک سر زنند
به یک بارگی بر سکندر زنند.
نظامی.
، سراسر باشد یعنی از یک سر چیزی تا سر دیگرش به یک نسبت باشد. (برهان). یک چیز تمام. (از آنندراج). از آغاز تا انجام. (ناظم الاطباء). پاک. با تمامی اجزاء. از سر تا بن، سراسر. با هم. (ناظم الاطباء). از سر تا بن. از آغاز تا سرانجام. تماماً. کلاً. (یادداشت مؤلف). سربه سر. سرتاسر:
چو نزدیک ضحاک آمد شگفت
سخنهای جمشید یکسر بگفت.
فردوسی.
شد آن شهر آباد یکسر خراب
به سر بر همی تافتی آفتاب.
فردوسی.
چو در خانه شد آتشی برفروخت
همه آلت خویش یکسر بسوخت.
فردوسی.
ز دادش جهان یکسر آباد بود
دل زیردستان بدو شاد بود.
فردوسی.
تکژ نیست گویی درانگور او
همه شیره دیدیم یکسر رزش.
ابوالعباس.
پس بفرمود شاه تا همه را
گرد کردند پیش او یکسر.
فرخی.
خمی ز گردش دریا به راه پیش آمد
گسسته شد ز ره امّید مردمان یکسر.
فرخی.
ز روزی که تو کف خود برگشادی
همه شهر دینار گشته ست یکسر.
فرخی.
این هوای خوش و این دشت دلارام نگر
وین بهاری که بیاراست زمین را یکسر.
فرخی.
زمین زراغنگ و راه درازش
همه سنگلاخ و همه شوره یکسر.
عسجدی.
هرکه را شعری بری یا مدحتی پیش آوری
گوید این یکسر دروغ است ابتدا تا انتها.
منوچهری.
از سخای تو ناگوار گرفت
خلق را یکسر و منم ناهار.
لبیبی.
چهارپای گوزکانان یکسر براندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب).
تا نشناسی تو خداوند را
مدح تو اورا همه یکسر هجاست.
ناصرخسرو.
از پارسی و تازی و از هندو و از ترک
وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر.
ناصرخسرو.
برده گشتند یکسر این ضعفا
وان دو صیاد هریکی نخاس.
ناصرخسرو.
همه ورزکاران اویند یکسر
مسلمان و ترسا که زنار دارد.
ناصرخسرو.
جهان شده ست منور ز فر طلعت تو
ز آفتاب منور شود جهان یکسر.
امیرمعزی.
چهارم بطن داودی ز پنجم بطن محمودی
ولایت بستد و بگرفت گنج و ملک او یکسر.
امیرمعزی.
سلطان بلنداختر شاهنشه دین پرور
شاهی که ستد یکسر جباری جباران.
امیرمعزی.
یکسر ولایت غارت کردند. (مجمل التواریخ والقصص).
یک ماه روزه داشت و پس از اتفاق عید
بستند عقد بر همه آفاق یکسرش.
خاقانی.
بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است
سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم.
خاقانی.
پس این گوهر از گوش بستد زبانش
به صد عذر در پایت افشاند یکسر.
خاقانی.
کسری و ترنج زر پرویز و ترۀ زرین
بر باد شده یکسر با خاک شده یکسان.
خاقانی.
عالم آسوده یکسر از چپ و راست
چون نشست او قیامتی برخاست.
نظامی.
ملک نیز آنچه در ره دید یکسر
یکایک بازگفت از خیر و از شر.
نظامی.
جهانداران شده یکسر پیاده
به گرداگرد آن مهد ایستاده.
نظامی.
گرت با کسی هست کین کهن
نژادش مکن یکسر از بیخ و بن.
نظامی.
شربت و ادویه و اسباب او
از طبیبان ریخت یکسر آبرو.
مولوی.
ای در بن کیسه سیم تو یکسر ماخ
هان تا نزنی پیش کسان دم گستاخ.
؟ (از صحاح الفرس).
دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی ارزد.
حافظ.
، بی استثناء. همه. پاک. بالتمام. جمله. (یادداشت مؤلف). همه باهم. همگی:
همه برگرفتند یکسر خروش
تو گفتی که ایران برآمد به جوش.
فردوسی.
به ما گفت یکسر همه مهترید
نگر تا کسی را به کس نشمرید.
فردوسی.
چنین گفت با سرفرازان رزم
که ما دل نهادیم یکسر به بزم.
فردوسی.
دروغ است یکسر همه گفت اوی
نباشد جز از اهرمن جفت اوی.
فردوسی.
چو پولی است این مرگ انجام کار
بر این پول دارند یکسر گذار.
اسدی (گرشاسب نامه ص 356).
بلکه گر دیو سخن گوید و بی راه است
عامه گمره تر دیوند همه یکسر.
ناصرخسرو.
حصار وخانه چو از خانیان تهی کردند
شدند شیفته سر خانیان و خان یکسر.
امیرمعزی.
ملک فرمود تا یکسر غلامان
برون رفتند چو کبک خرامان.
نظامی.
به سان پرّ طوطی کوه و صحرا
همه یکسر پر از مرجان و دیبا.
نظامی.
پیران قبیله نیز یکسر
بستند بر این مراد محضر.
نظامی.
- یکسر کسی را بودن، سراسر و جمیعاً و بالتمام ازآن او بودن:
همه پادشاهان مرا لشکرند
سپاهی و شهری مرا یکسرند.
فردوسی.
، تنها. (برهان) (آنندراج). منحصراً:
مایۀ تخم همه خیرات یکسر راستی است
راستی قیمت پدید آرد خشب را بر خشب.
ناصرخسرو.
غافل منشین که از این کارکرد
تو غرضی یکسر و دیگر هباست.
ناصرخسرو.
کسی کو پی رهبر و پیرگردد
ره راست او راست از خلق یکسر.
ناصرخسرو.
، مستقیم. یکراست. مستقیماً. بلاواسطه. (از یادداشت مؤلف). بلاتوقف در جایی و مقامی. (آنندراج). به خط مستقیم:
به گفتار او سر برافراختند
شب و روز یکسر همی تاختند.
فردوسی.
یکسر به میدان کوشک یعقوبی آمد. (تاریخ سیستان). فرمان چنان است این خیلتاش را که... چون آنجا رسید یکسر... به سرای فرودرود. (تاریخ بیهقی). از کسی باک ندارد و یکسر تا آن خانه می رود و قفلها بشکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117). بوسهل گفت فرمانبردارم. زمین بوسه داد و بازگشت و یکسر به دیوان خواجه آمد. (ایضاً ص 115). آن زنگیان خودبه زیر قلعه فرونیامده بودند و یکسر پیش شه ملک رفتند. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی). شاه اسکندر او را کرامت کرد و یکسر در شهر رفت و به ایوان شاه کید فرودآمد. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی).
وز آنجا نیز یکران راند یکسر
به قسطنطینیه شد سوی قیصر.
نظامی.
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت یکسر به حوض کوثر اندازیم.
حافظ.
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
یکسر ازکوی خرابات برندت به بهشت.
حافظ.
، ناگهان. (از برهان) (ناظم الاطباء). غفلهً. (ناظم الاطباء). ناگاه. (آنندراج) ، به یک ضربت، هم جنس. (ناظم الاطباء) ، فوری. بدون درنگ
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
دهی جزء دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز، واقع در سی هزارگزی جنوب باختری سراسکند و پنج هزارگزی خط آهن میانه به مراغه. کوهستانی، معتدل و دارای 203 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لِ بُ)
نام جزیره ای در دریای اژه یا بحرالجزائر. داریوش بزرگ آن را تسخیر کرده است. (ایران باستان ج 1 ص 655 و 692). صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید: نام اصلی جزیره مدللی است. رجوع به مدللی شود
لغت نامه دهخدا
(لَمْ مَ سَ)
ظاهراً همان لمبه سر باشد که قلعتی است به رودبار قزوین از قلاع اسماعیلیه: و پادشاه در لم سر که مشتاه آن حدود بوده مقام فرمود. (جهانگشای جوینی). رجوع به لمبه سر شود
لغت نامه دهخدا
(لَمْ بَ سَ)
لمبه سر. لنبه سر. نام قلعتی به رودبار قزوین که آنجا مرکزی از مراکز و قلعتی از قلاع اسماعیلیه بوده است. رجوع به لنبه سر و به لمبه سر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ عَ تَپْ پِ)
دهی از دهستان گسکرات است که در بخش صومعه سرای شهرستان فومن واقع است و 379 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ بَ)
به معنی یک بارگی باشد. (برهان) (آنندراج). یک بارگی. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (صحاح الفرس) (ناظم الاطباء). در یک هنگام. همگی. جملگی. تماماً. جمیعاً. (ناظم الاطباء) :
بخیلی مکن جاودان یک بسی
بدین آرزو که منم خود رسی.
ابوشکور.
وز ایدر چو فردا به منزل رسی
یکی کار پیش آیدت یک بسی.
فردوسی.
در آواز شد رومی و پارسی
سخنشان ز تابوت شد یک بسی
هرآنکس که او پارسی بود گفت
که او را جز ایران نباید نهفت.
فردوسی.
در شواهد فوق معنی کلمه با گفتۀ فرهنگ نویسان انطباقی ندارد. در بیت اول فردوسی دشوار و انحصاری و در بیت دوم منحصراً اقرب است
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ رَ)
دهی جزء دهستان خرقان غربی بخش آوج شهرستان قزوین، واقع در شش هزارگزی شمال باختری آوج و 36هزارگزی راه عمومی. جلگه، معتدل و دارای 522 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و رود خانه خررود. محصول آنجا غلات و بنشن. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالی و جاجیم بافی و راه آن مالرو است و از آب گرم ماشین می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
دفعۀ واحد. یک هنگام. (ناظم الاطباء). یک دفعه. یک نوبت. یک کرت:
چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار
گرم ز دست به یک بار برنمی گیرد.
سعدی.
صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را
نیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی ؟!
؟
، یک دفعه و ناگهان. به یک باره. یک باره. به یک بارگی. (یادداشت مؤلف). کره. دفعه. تاره. مره. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن).
- به یک بار، یک باره. یک بارگی. ناگهان: یک سال چون بر این آمد نصر احمد، احنف قیس دیگر شده بود در حلم... و اخلاق ناستوده به یک بار ازوی دور شده بود. (تاریخ بیهقی). آن قوم که مرده بودند همه به یک بار زنده شدند و برخاستند. (قصص الانبیاء ص 143).
نمی دانم دگر اینجا به ناچار
چوخر در گل فروماندم به یک بار.
عطار.
تو را آتش ای دوست دامن بسوخت
مرا خود به یک بار خرمن بسوخت.
سعدی (بوستان).
چشمت به تیغ غمزۀ خونخوار برگرفت
تا هوش و عقل خلق به یک بار درگرفت.
سعدی.
عشقت بنای صبر به کلی خراب کرد
جورت در امید به یک بار درگرفت.
سعدی.
وقتی صنمی دلی ربودی
تو خلق ربوده ای به یک بار.
سعدی.
ز روی کار من برقع درانداخت
به یک بار آنکه در برقع نهان است.
سعدی.
، بالتمام. یک باره. همه. (یادداشت مؤلف) :
نمی سازم به سنگ کم سبک میزان همت را
مراد هر دو عالم را از او یک بار می خواهم.
صائب
لغت نامه دهخدا
(لَ کَلْ بُ)
نوعی صمغ. (دزی). هو طل یقع علی هشیم معد لوقوعه علیه، یقطع ذلک الهشیم علی قدر نواه و یلقی علی الماء فیطفو و یسقط اللک علی نصفه الظاهر و تلبس علیه، ثم یثقل ذلک النصف الظاهر بسبب وقوع اللک علیه و ینقلب و یرسب فی الماء و یظهر النصف الاخر من الهشیم علی وجه الماء و یقع اللک علیه و یلتبس فیصیر القطعه من الهشیم مع مایتلبس علیه من اللک فی جهاتها کالبسره فی الشکل و المقدار. و خاصیته تفتیح سدد الکبد و تقویتها. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
ژان فرانسوا شوالیه دو، نام اصیل زادۀ فرانسوی مولد آبّه ویل (1747-1766 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(گُ بِ سَ)
آنکه یا آنچه گل بر سر دارد، وصفی است خیار را از آن رو که خیار پس از روییدن تا مدتی گل آن بر سرش باقی بماند: گل بسر دارم خیار، سنبل تر دارم خیار
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ بِ سَ)
بمزاح یا تحقیر، کنایه از معمم. آخوند. دستاربند. مندیل بند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بِ سَ)
رجوع به خاک برسر شود
لغت نامه دهخدا
آنکه یا آنچه گلی بر سر دارد، وصفی است برای خیار (از آن رو که خیار پس از روییدن تا مدتی گل آن بر سرش باقی ماند) : گل بسر دارم خیار
فرهنگ لغت هوشیار
فرنگی (به مناسبت کلاه لگنی که بر سر گذارند)، کلمه ایست که کودکان را بدان ترساند (مثل: یک سر و دو گوش و لولو خرخره)
فرهنگ لغت هوشیار
پرتقال یا خربزه یا سیب یا هندوانه لکدار، قسمتی از میوه که فاسد و تباه شود آنچه لک دارد، قسمتی از میوه که بر اثر ضربت فاسد شده
فرهنگ لغت هوشیار
یکدفعه مقابل دوبار، یکمرتبه دفعتا واحدتا، بی خبر غفلتا: ... وتا چندکرت این معنی اورا عادت شودتاناگاه یکبارش ببندد وبکشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لچک بسر
تصویر لچک بسر
زن، زن ضعیف ضعیفه، دشنامی است مردان ترسو وبی جربزه را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک سر
تصویر یک سر
((~. سَ))
تمام، همگی، سراسر، فوری، مستقیم
فرهنگ فارسی معین
از توابع بابل کنار بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
از شدت نگرانی وامانده شدن، از سر واشده، پر و لبریز شدن ظرف
فرهنگ گویش مازندرانی
خاک بر سر، نوعی ناسزا به معنی بیچاره، بدبخت
فرهنگ گویش مازندرانی
لبریز
فرهنگ گویش مازندرانی
چمباتمه، مدت کم، پاچه ی شلوار، مچ پا
فرهنگ گویش مازندرانی
جایی که آب به دو یا چند قسمت تقسیم شود، کچل
فرهنگ گویش مازندرانی
پلیکان، مرغ سقااین نام به خاطر زائده ی پوستی زیر منقار
فرهنگ گویش مازندرانی
پوشش تخته ای بام و شیروانی خانه های روستایی
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع کلاردشت چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی
یک ریز، پیاپی، هم کاسه
فرهنگ گویش مازندرانی